لوح هستی یک قلم از نقش قدرت عاری است


آمد ورفت نفس مشق خط بیکاری است

از ره غفلت ، عدم را، هستی اندیشیده ایم


شبهه تقریریم و استفهام ما انکار ی است

ذره ایم اما به جشم خود گران !فتاده ایم


اندکی هم چون به عرض آمد همان بسیاری است

پسمل ناز، که ام یارب که از توفان شوق


هر سر مویم چو مژگان مایهٔ خونباری است

دیده کو تا بنگرد کامروز سروناز من


همچو عمر عاشقان سرگرم خوش رفتاری است

از خمار ناتوانیها چسان آید برون


سایهٔ مژگان نگاهش را شب بیماری است

هرکه را حسرت ، شهید تیغ بیدادش کند


هر دو عالم عرض یک آغوش زخم کاری است

با همه وارستگی سودا تغافل پیشه نیست


موی مجنون در تلافیهای بی دستاری است

عقدهٔ اشکی اگر باقیست دل خون می خورد


تا بود یک غنچه این باغ از شکفتن عاری است

عالمی با فتنه می جوشد ز مرگ اغنیا


خواب این ظالم سرشتان بدتر از بیداری است

گردن تسلیم مشتاقان ز مو باریکتر


بر سر ما همچو آب ، احکام تیغت جاری است

از من بیدل قناعت کن به فریاد حزین


همچو تار ساز نقد ناتوانان زاری است